لباسهای سفیدشان را غرق در خون میبینم که گلهای سرخ رویشان سبز میشود. خیالش هم تاریک و وحشتناک است! «فرزاد بادپا» کار بزرگی کرده و بیخود نیست به یک قهرمان ملی تبدیل شده است. اگر کاروان فیروزآباد طبق برنامه به حرم میرسید، اگر بادپا لحظهای درنگ میکرد و میترسید، اگر همه چیز همانطور که برای حمله تروریستی برنامهریزی کرده بودند پیش میرفت، شاهچراغ شبی لبریز از خون به خود میدید؛ خونینتر از آنچه رخ داد و حتی خونینتر از حادثه چهارم آبان سال گذشته.
۹ صبح باید به همراه «علیرضا پرنیان» که خبرنگار بومی است خود را به شاهچراغ برسانیم. از گیت شماره ۱۱۰ وارد میشویم. اطراف حرم نیروهای امنیتی ایستادهاند و همه چیز را بررسی میکنند. مردم با آرامش رفت و آمد میکنند و شرایط عادی است. با تصور اینکه قرار است حسابی و دقیق بازرسی شویم، وارد گیت میشویم ولی به محض ورود، با چشمهای گرد شده با پرنیان یکدیگر را نگاه میکنیم. هیچکس نیست! بعد از لحظاتی، یک نفر برای بازرسی ما از آن طرف داخل میشود.
«علیرضا نیکوی» و «امین فائضی» هر دو از خادمان و کارکنان حرم هستند که شاهد حادثه بودهاند. نیکوی، همان کسی است که فیلم حمله عنصر داعشی به حرم، لحظه ورود «فرزاد بادپا» و زمین خوردن تروریست داعشی را ضبط کرده است. فیلمی که اگر نبود خیلیها این قهرمان ملی را نمیشناختند. نیکوی که خودش هم خادم حرم و هم طلبه سطح سه حوزه علمیه است، ابتدا از گفتگو فرار میکند و سر باز میزند و بعد از اصرارها، حاضر به گفتگو میشود و شرط میکند که اسم و عکسی از او منتشر نشود.
عکاس و روابط عمومی حرم شاهچراغ (ع) به کمکم میآید و برای اینکه خیال او را راحت کند، میگوید: «مشکلی برای مصاحبه نداریم. همان روزی که از صداوسیما آمده بودند، بنا بود ما هم گفتگو کنیم». چند نفری میریزیم سر نیکوی و بالاخره قبول میکند با اسم و مشخصات صحبت کند.
کمحرف است و شمرده شمرده حرف میزند. شمایل یک شیرازی اصیل را میتوانی در لهجه و متانت و آرامشاش ببینی. وقتی میگویم از روز حادثه صحبت کن، با لهجه شیرازی میگوید «تو سوالاتو بُپُرس. مو حرفُم نَمیاد!». خودش هم از جوابی که میدهد خندهاش میگیرد که در یک جمله، شیرازی بودنش را نشان داده است! بعد از ادای بعضی کلمات یک «واو» به آنها اضافه میکند و کلمه و جمله را با لهجه شیرازی، شیرین میکند. مثلاً داعشی را «داعشیو» تلفظ میکند. میان حرف که در نهایت جدیت میگوید «داعشیو»، احساس میکنم درباره یک موجود کوچک و بیدست و پا صحبت میکند؛ داعشیو!
همانطور که از پی بردن به قواعد لهجه شیرازی و ظرایف آن کیفور شدهام، میپرسم: «قبل از حمله داعش چه میکردید؟» دقیق و شمرده، در حالی که سرش را پایین انداخته و به یک نقطه خیره شده، جواب میدهد: «امسال هم مثل همیشه مصادف با سالروز سفر مقام معظم رهبری به فارس، کاروان پیاده بچههای فیروزآباد به حرم آمده بودند. ساعت حوالی ۶ عصر بود که کاروان رسید و من هم در این مدت از ورود کاروان به حرم عکس و فیلم تهیه میکردم تا در شبکههای اجتماعی حرم منتشر کنم. نزدیک اذان بود که بچههای کاروان فیروزآباد کم کم متفرق میشدند تا وضو بگیرند. من هم سمت دفتر میرفتم تا دوربین را بگذارم و بروم نماز که جلوی در روابط عمومی، تقریباً جلوی حوض، صدای تیراندازی شنیدم. اولش فکر کردم مثلاً بیرون از حرم درگیری شده و بسیجیها تیر هوایی میزنند. فکر نمیکردم داعشی آمده باشد.»
بدون اینکه هیجان بازگویی حادثه روی شمرده حرف زدنش اثر بگذارد ادامه میدهد: «اولش قصد فیلم برداری نداشتم، ولی برای اینکه چیزی را از دست ندهم دکمه ضبط را زدم. همینطور که در فیلم هم ثبت شده دوربین را روشن کردهام و فقط به سمت بابالمهدی میدوم و همینطور صدای تیراندازی بیشتر میشود. گفتم حتماً داعشی آمده داخل. چون قبلاً در رزمایش شرکت کرده بودم، برای چنین شرایطی آمادگی داشتم و چندان نمیترسیدم. با خودم گفتم پشت دیوار قائم میشوم تا اگر کسی داخل شد، اسلحهاش را بگیرم و زمیناش بزنمش. با همین فکر به سمت باب المهدی دویدم و ناگهان دیدم داعشی آمد داخل صحن».
فیلمهایی که هنوز منتشر نشدهاند
میگوید: «فکر نمیکردم به این سرعت برسد. با خودم میگفتم جلوی ورودی پر از مأمور است و تا برسد به اینجا خیلی طول میکشد، ولی خیلی زود وارد شد. از تعجب چشمهایم چهار تا شده بود. اینقدر نزدیکش بودم که شعلههای آتش اسلحهاش را میدیدم. فکر کنم بیست متری فاصله داشتیم که چشم تو چشم شدیم؛ دقیقاً همانجا که در فیلم دور میزنم و برمیگردم. گفتم دیگر فایده ندارد. اگر جلو بروم، من را هم میزند. سریع برگشتم، یک قالی دیدم و روی همان قالی دراز کشیدم. دراز که نکشیدم! پناه گرفتم و گفتم اگر موقعیت بهتری شد بروم و بگیرمش.»
تا نیکوی دور بزند، داعشی به سمت خانمی که روی زمین افتاده بود شلیک کرد؛ انگار که بخواهد تیر خلاصی بزند: «همینطور که روی زمین بودم و با دوربین داعشی را دنبال میکردم، دیدم یک نفر به او حمله کرد. اول فکر کردم نیروی امنیتی است، بعد از لباسش فهمیدم از خادمان حرم است. فرزاد بادپا تروریست را با لگد زد و انداخت زمین. تمام این لحظات را هم با دوربین فیلم گرفتم. در تمام لحظاتی که داعشی میدوید، با دوربین دنبالش میکردم».
او لحظات اول زمینگیر شدن تروریست را اینطور توصیف میکند: «بلافاصله بعد از افتادن داعشی، رفتم که شاید بتوانم کمکی کنم. نیروهای امنیتی هم سریع رسیدند و دست تروریست را بستند. من هم اهمیت کار رسانهای را میدانستم فیلمبرداری کردم و فیلمهایی گرفتم که بعضیهایش هنوز منتشر نشده است».
برای حمله تروریستی تمرین کرده بودم!
نیکوی از حادثه سال گذشته خودش را آماده چنین لحظهای کرده بوده و بارها خیال کرده که اگر دوباره چنین اتفاقی تکرار شد، جدی و مصمم تمرین کرده که چطور نزدیک شود و چگونه با حملهکننده درگیر شود: «آبان ۱۴۰۱ که حمله تروریستی اتفاق افتاد، به خودم میگفتم کاش آنجا بودم و با داعشی درگیر میشدم و اسلحهاش را میگرفتم. با خودم عهد کردم که اگر دوباره چنین حادثهای در حرم رقم خورد، باید بپرم و اسلحه تروریست را بگیرم. این اتفاق که افتاد اولش با همین قصد حرکت کردم، همین دو سه روز هم مدام به خودم میگویم کاش میرفتم؛ یا من میزدم یا او من را میزد. ولی شرایطی پیش آمد که جلو رفتن من فایدهای نداشت. یعنی اگر جلو میرفتم حتماً خودم را میزد ولی فرزاد بادپا از پشت به او حمله کرد. فکر کنم داشت خشاب عوض میکرد که آقای بادپا به او حمله کرد. دوست داشتم زودتر از اینکه کسی مجروح شود جلویش را بگیرم.»
در فیلمی منتشر شده صدایش شنیده میشود که به سمت مقبره شهدا میرود و میگوید: «باز هم شهید دادیم. یازهرا!» حرفش را ادامه میدهد: «حال عجیبی بود، دوست داشتم با کسی درددل کنم که چشمم به آرامگاه شهدا خورد و رفتم آنجا. بعد دوباره برگشتم تا از بقیه ماجرا فیلم بگیرم».
برای لحظاتی هر دو ساکت شدهایم. نیکوی جملهاش را تمام کرده و سرش را پایین انداخته و منتظر سوالات من است. با لهجه شیرازی میگوید: «مو که گفتُم حرفُم نَمیاد کاکو! سوال بُپُرس، جوابش با مُ». میخواهم از رابطه مردم شیراز با شاهچراغ (ع) سر دربیاورم، میپرسم اصلاً چه شد که آمدی حرم؟ جواب میدهد: «رابطه مردم شیراز با حضرت شاهچراغ (ع) مثل رابطه پدر و فرزند است. خیلیها به شاهچراغ میگویند آقای آقام! انگار پدربزرگ ماست. کسی که بر سر پدرمان هم حق بزرگی دارد. هرکس از اطراف حرم رد میشود،. هرکسی گنبد را میبیند، از دور به آقا سلام میدهد. رابطه ما با شاهچراغ (ع) مثل رابطه مشهدیها با امام رضا (ع) است».
فاجعهای که اتفاق نیفتاد
بعد از گفتگو با نیکوی، وقت آن است که «امین فائضی» عکاس قدیمی و جوان حرم را به صحبت بگیرم. وسط صحن و روبروی باب المهدی فرش انداختهاند و روی آن سایهبان زدهاند. جای خوبی برای گفتگو است؛ او که در دفتر روابط عمومی حرم شاهچراغ مشغول به کار است از سال ۹۳ تا امروز در حرم حضور دارد و از قدیمیها محسوب میشود. او هم روز حادثه از نزدیک شاهد ماجرا بوده: «تعداد زیادی از کاروان پیاده بچههای فیروزآباد به حرم آمده بودند. همه لباس سفید پوشیده بودند و آقا را زیارت میکردند؛ من هم خبر تهیه میکردم.»
میپرسم: «خبر دارید که تروریست داعشی با قصد حمله به کاروان فیروزآباد به حرم آمده؟ طبق خبرهایی که منتشر شده، دستگاههای امنیتی در خانه تیمی داعش عکسهایی از پیادهروی بچههای فیروزآباد پیدا کردهاند.» فائضی ابتدا درباره این کاروان توضیح میدهد: «این کاروان گروهی است که بعد از سفر رهبر انقلاب به استان فارس در سال ۸۷، برنامهای چیدند که هر سال به صورت پیاده از شهرستان فیروزآباد تا شیراز پیاده بیایند. فاصله این دو شهر ۱۳۰ کیلومتر است. روزی که رسیدند، یکشنبهای بود که حمله تروریستی اتفاق افتاد. صبح از دروازه قرآن رد شدند و شب هم قرار بود به حرم بیایند».
بعد بدون آنکه تعجبش را پنهان کند ادامه میدهد: «اگر حمله داعشی با حضور کاروان پیاده فیروزآباد همزمان میشد، فاجعه خلق میشد. همان روز که با مسئول این کاروان که صحبت میکردم، میگفت قرار بود دقیقاً موقع اذان مغرب به در حرم برسیم و همزمان با اذان، در حرم سجده شکر به جا بیاوریم ولی برنامه خراب شد؛ میگفت یک ساعت زودتر رسیده بودیم و از این موضوع ناراحت بود و عصبانی بود اما من الآن به حکمتاش میرسم. شما آن لحظه را ندیدید؛ وقتی بچههای کاروان فیروزآباد داخل شدند، کل صحن سفیدپوش بود. حدود ۲۰۰ نفر که لباس سفید پوشیده بودند و به خاطر ورود به حرم بعد از ۱۳۰ کیلومتر پیادهروی، سجده شکر به جا میآوردند. اگر این بچهها لحظه حمله داعش حضور داشتند، اتفاق خیلی وحشتناکی میافتاد؛ خیلی وحشتناک».
ما که در فاصله چند متری محل حادثه نشستهایم، برای لحظاتی در سکوت به بابالمهدی و مسیری که تروریست پیموده نگاه میکنیم. جایی که دقیقاً قبل از حمله «داعشیو» محل تجمع کاروان پیاده فیروزآباد بوده است. روی همین سنگفرشهایی که تروریست خشاب عوض میکند، نوجوانها و جوانهای فیروزآبادی ساعتی قبل با لباسهای یکدست سفید ایستاده و به سجده رفته بودند.
«داعشیو» آمده بود جوی خون راه بیندازد. کنترل ذهنم دست خودم نیست، کل صحن را غرق در خون تصویر میکنم. بچههای فیروزآباد را میبینم که از سفیدی لباسهایشان چیزی باقی نمانده و قرمزپوش شدهاند. از تصویری که روبرویم مثل نمایش بزرگ و دراماتیک و زهرآگین عَلَم شده، سرم گیج میرود. حتی از تصورش انگار قلبم میایستد. تصویر گستردهتر میشود و جزئیات بیشتری پیدا میکند؛ محکم سرم را تکان میدهم و خیالاتم مثل برکهای که سنگی در آن انداخته باشند بههم میریزد…
امنیتیها میگفتند نزنید، زنده میخواهیمش!
فائضی هم انگار حال مشابهی داشته باشد، سری تکان میدهد: «واقعا خدا رحم کرد که برنامهریزی کاروان فیروزآباد تغییر کرد. زمانی که داعشی آمد، بچهها رفته برای وضو گرفتن رفته بودند. من هم سمت دفتر روابط عمومی میرفتم. البته زائران در صحن بودند، ولی جمعیتی جلوی بابالمهدی متمرکز نبود. همین که صدای تق و توق اسلحه را شنیدیم، مردم به سمت دفتر ما هجوم آوردند. شاید پانصد ششصد نفری در صحن بودند که از درهای آن طرف خارجشان کردیم یا در دفاتر و آرامگاه سیدمیراحمد پناهشان دادیم. درِ دفاتر را هم از داخل بستیم. من بیرون ایستاده بودم؛ تروریست آمد داخل صحن. در مسیرش یک خانم خورده بود زمین. داعشی سمت آن خانم رفت و به قصدِ تیر خلاص، به او شلیک کرد.»
او که این صحنه را به چشم دیده، حالا هر لحظه آن برایش مثل کابوس است: «بعد از تیراندازی به آن خانم، داعشی خشاب عوض میکرد و میدوید که فرزاد بادپا او را متوقف کرد. بعد از متوقف شدناش هرکسی از راه میرسید یک چک و لگدی به او میزد. بچههای امنیتی داد میزدند که نزنید! زنده میخواهیمش، ولی مردم عصبانی بودند و تا توانستند او را با مشت و لگد زدند. بعدش هم او را به یکی از دفاتر بردند.»
ایرانی جماعت از اینها نمیترسد…
میپرسم: «بعد از حمله دوم به شاهچراغ حرم خلوتتر نشده؟» با لبخند معناداری میگوید: «حضور مردم در تشییع شهید غلامعباس عباسی خیلی خوب بود؛ از تصاویر مشخص است. این روزها هم حرم مثل روزهای قبل از حادثه است و زائران مدام میآیند و میروند. ایرانیها به خاطر روحیه و عشقی که به شهادت دارند، ترسی از این اتفاقات ندارند. دیدید که همان شب، دو سه ساعت بعد از حادثه، درهای حرم باز شد. الآن هم که میبینید مردم در همان محل حادثه چه آرامشی دارند که روی فرشهای داخل صحن دراز کشیدهاند و خوابیدهاند. انگار نه انگار چند روز پیش اینجا یک داعشی با ۸ تا خشاب قصد حمله تروریستی داشته است».
وسط صحن فرشهایی انداخته شده که سایهبان آنجا را از گزند نور و گرمای خورشید در امان نگه داشته. پنج شش نفر طوری روی فرشها دراز کشیدهاند، چشمهایشان را بستهاند و استراحت میکنند که انگار برایشان امنترین مأمن دنیاست. انگار در آغوش این حرم ترس و نگرانی ندارند. به آرامش کسانی که وسط صحن خوابیدهاند غبطه میخورم و حالشان را خریدارم!
امین فائضی حرفهای دلم را میخواند و افکارم را کامل میکند: «ایرانی جماعت از این چیزها نمیترسد. اگر دوباره و سهباره حمله کنند، باز هم برای زیارت میآید و این حرمها را خالی نمیگذارد. مردم به خاندان اهل بیت علاقه دارند، عشق دارند، نمیتوانند عشقشان را کنار بگذارند. تا وقتی که مردم حب اهل بیت (ع) را دارند، دشمن هم کاری از پیش نمیبرد. من خودم اگر یک روز اینجا نباشم انگار چیزی کم دارم. ۱۰ سال است در حرم خدمت میکنم، ولی اگر یک روز نیایم اینجا، احساس کمبود و خلأ میکنم». بعد هم عکسهایی که از روز حادثه گرفته را نشان میدهد.
سراغ یکی از خدماتیهای حرم میروم تا درباره فرزاد بادپا صحبت کنیم. خیلی اهل صحبت نیست، مختصر و کوتاه و سوالی از من میپرسد: «میدانستی ممکن بود فرزاد بادپا آن شب در حرم نباشد!؟» در جواب نگاه پرسشگرم میگوید: «قبل از این اتفاق قرار بود از تعلیقش کنند. مثل اینکه برای ادامه همکاری اما و اگرهایی برایشان پیش آمده بوده.. اما اگر فرزاد آن روز در حرم نبود… معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد. خدا رحم کرد».
اصرار میکند جایی نگویم و ننویسم از چه کسی شنیدی! قول میدهم ولی باید از حرفش مطمئن شوم. سعی میکنم ماجرا را پیگیری کنم و از چند نفر دیگری استعلام قضیه را بگیرم. با خودم فکر میکنم هر چه بوده، یک خدماتی، با شجاعتش زائران، مسئولان و یک ایران را به خود مدیون کرده و از رقم خوردن جنایتی تیره و روان شدن جویی از خون در شیراز جلوگیری کرده است.
ما به شاهچراغ ایمان داریم!
کنار درختهای نارنج وسط صحن خدماتی حرم درباره شب حادثه صحبت میکنم که متوجه میشوم یک نفر دیگر از خدماتیها دل به دل ما داده و با کمی فاصله، انگار در جمع ما حضور دارد. «مهدی رجبزاده» خادم باصفای حرم شاهچراغ وقتی اسم فرزاد بادپا به گوشش میخورد، به گفتگوی ما حساس میشود و میایستد که حرفهایمان را بشنود. تا از کنارمان نرفته او را هم به گعده کوچکمان اضافه میکنم تا از حس و حال خدمت به سومین حرم اهل بیت (ع) در ایران بگوید.
همان اول صحبت، میگوید دوست صمیمی و قدیمی «فرزاد بادپا» قهرمان ملی کشورمان است؛ رفاقتی که نه فقط محدود به همین یکی دو سال خدمت در حرم، بلکه به سالها قبل برمیگردد. یک جورهایی واسطه حضور فرزاد بادپا در حرم هم خود اوست؛ روزی که خودش استخدام حرم شده، فردای آن روز دست فرزاد را که شاطر نانوایی بوده را میگیرد و به حرم میبرد: «هم من و هم فرزاد بیشتر به خاطر عشق آقا بود که به حرم آمدیم. البته خدا را شکر حقوق اینجا زندگیمان را میچرخاند و هوایمان را دارند».
رجبزاده عشقش به شاهچراغ و خدمت به زائرانش را اینطور توصیف میکند: «من به حضرت شاهچراغ ایمان دارم. افراد زیادی را دیدهام که اینجا و حاجت و شفا گرفتهاند. خودم هم از بچگی آقا را خیلی دوست داشتم. همیشه دوست داشتم اینجا خدمت کنم و از خدا میخواستم که کار در حرم را قسمتم کند. هر بار به زیارت میآمدم و خادمان را میدیدم که به مردم خدمت میکنند، به حالشان غبطه میخوردم» و در چند جمله، چندبار تکرار میکند که «دوست داشتم زیر سایه خود آقا باشم».
البته کار در حرم سختیهای خودش را هم دارد: «اینجا سرمان خیلی شلوغ و کارمان حسابی سخت است. روزها وسایل سنگین جابهجا میکنیم، در گرما و سرما، هرروز باید صحن و حرم را نظافت کنیم و در گرما و سرما در حیاط حرم هستیم. هر شب یکی فرشها را پهن و جمع میکنیم. روزهای تاسوعا و عاشورا و مناسبتهای مختلف، حداقل باید سیصد چهارصد تا فرش بیندازیم. سخت است؛ شاید هر کسی نتواند زیر بار این کار برود، ولی چون زیر سایه آقا هستیم، نمیگذارد خسته شویم. خودم هر وقت فشار کار زیاد میشود، یک نگاه به گنبد میاندازم و به اندازه ساعتها استراحت کردن انرژی میگیرم».
فرصت دوباره به تعلیقی حرم، حرم را نجات داد
صحبت کردن با مهدی آنقدر شیرین است که اصلاً حواسم به ساعت نیست. نیم ساعتی است که بدون احساسِ گذر زمان داریم با هم صحبت میکنیم و کنار نارنجهای حرم، به گنبد حضرت احمد بن موسی (ع) چشم دوختهایم. چند متر آنطرفتر از ما، دقیقاً همان محلی است که «فرزاد بادپا» با پاهایی که هنوز درد و رنج تصادف در خود داشتهاند، به سمت داعشی میدود و او را زمین میزند. مهدی درباره همکار و دوست قهرمانش صحبت میکند: «اول بگویم که فرزاد بادپا پسر خیلی چشم پاکی است. خیلی با ایمان است. اینکه با این غیرت و شجاعت به سمت داعشی برود چیز عجیبی نیست؛ اما چون فرزاد قبلاً به خاطر تصادف پلاتین توی پایش گذاشته بود و فکر کنم اخیراً پلاتین را از پا درآورده بود، توقع نداشتم اینطوری بدود و به داعشی حمله کند. به خاطر این تصادف، گاهی که فشار کار زیاد میشد، پایش حسابی درد میگرفت و به ما میگفت. ما هم میگفتیم تو بنشین استراحت کن، ما به جایت انجام میدهیم. به خاطر همین نمیدانم آن شب چطوری با این سرعت و قدرت به سمت داعشی دوید و او را زمین زد. واقعاً دمش گرم!».
رفیق بادپا با نکتهسنجی درباره درگیری بادپا و عنصر داعشی گوشزد میکند: «خیلیها حواسشان نیست که اگر در کولهپشتی تروریست داعشی مواد انتحاری بود، چه میشد؟ اگر داعشی موقع حمله فرزاد خودش را منفجر میکرد، چه اتفاقی میافتاد؟ کار بزرگ فرزاد این است که این ریسک بزرگ را به جان خرید تا از مردم و زائران محافظت کند. درواقع او جانش را کف دستش گذاشت و در یک لحظه قید زن و بچه و زندگی و همه چیزش را زد. وقتی به او گفتم ممکن بود خودت هم شهید میشدی، جواب داد دست حضرت پشت سرم بود و خود آقا بود که من را به سمت داعشی هل داد. الآن هم فرزاد دوست دارد که برگردد زیر سایه حرم و حضرت شاهچراغ. خودش میگوید من زیر سایه آقا این کار را انجام دادم. دوست دارم دوباره برای خودش نوکری کنم، نه جای دیگر».
بعد طوری که ناگهان چیزی یادش بیاید رو به من میگوید «واقعا اگر خدا بخواهد کسی را عزیز کند، در یک لحظه این کار را میکند. قبول داری؟». از درستی و به جایی حرفش جا میخورم؛ حرفش را ادامه میدهد: «دقیقا چند روز قبل از اینکه فرزاد تروریست داعشی را زمین بزند، صحبت تعلیقش از کار شده بود. البته از این دست مسائل همهجا پیش میآید.» فکر میکنم فرصت دوباره دادن به یک نفر چقدر میتواند سرنوشتساز باشد؛ شاید این فرصت دوباره جان خیلیها را نجات دهد، شاید این فرصت دوباره، برگ طلایی او در زندگیاش باشد. چقدر فرصت دوباره دادن خوب است!
آنطور که رفیقش میگوید فرزاد هفته پیش با فکر و خیال بیکار شدن دست و پنجه نرم میکرده و امروز یک قهرمان ملی است که آوازهاش همه جا را پر کرده، جان مردم را نجات داده و جان خودش را بر سر راه رقم خوردن یک فاجعه تلخ و غمبار سد کرده است: «گفتم که؛ فرزاد عاشق خدمت به حضرت شاهچراغ است. این چند روز دوری از حرم و نگرانی بابت آن خیلی اذیتاش کرده بود. شبها دور از حرم گریه میکرد و چشمهایش قرمز میشدند، اما برای اینکه دوستان و اطرافیانش خبردار نشوند، میگفت موقع جابهجا کردن فرش گرد و خاک توی چشمم رفته است. اینها را میگویم که مردم بدانند خدا چطوری یک نفر را عزیز میکند. خود حضرت او را به حرم برگرداند و اینطوری به او عزت داد، آن طوری داعشی را به زمین زد و جان دهها نفر را نجات داد. این یعنی وَ تُعِزُ مَن تَشاء وَ تُذِلُ مَن تَشاء».
نیم ساعت قبل از شهادت گفت: دعا کن شهید شوم!
شب، مراسم وداع از شهید «محمد جهانگیری» در مصلی مرودشت برگزار میشود. تا مرودشت یک ساعتی راه است. شهید جهانگیری از مدافعان امنیت شاهچراغ است که تروریست داعشی به محض ورود به دالان حرم، او را به رگبار میبندد. وقتی به مصلی میرسیم، گوشه و کنار چند نفری نشستهاند و آرام اشک میریزند. حدس میزنم که از دوستان شهید باشند. نزدیک میشوم و خودم را معرفی میکنم. مرا به همدیگر پاس میدهند و کسی حال و هوای حرف زدن ندارد. «حسین زارع» از دوستان صمیمی شهید جهانگیری اولین کسی است که تن به گفتگو میدهد: «از سال ۹۱ با محمد آشنا شدم و با هم در پایگاه حضرت رسول فعالیت میکردیم؛ هیأت و سفر جهادی و تفریح و گشت و غیره. در تمام این سالها محمد همیشه و همه جا پای کار بود. آزارش به مورچه هم نمیرسید. سر به زیر بود و به فکر شهادت. دو سال در یک شرکت صنعتی کار میکرد، ولی همیشه میگفت اینجا به طبع من سازگار نیست. آخر هم از آنجا بیرون زد و در شاهچراغ مشغول شد».
اشکهایش میریزد و بدون اینکه چیزی بپرسم خودش یکریز صحبت میکند: «هیچکدام از اردوهای جهادی را از دست نمیداد. در دستگاه امام حسین (ع) همیشه حاضر بود و اولین کسی بود که کمک میکرد. دنبال اسم و رسم و اهل نمایش دادن خودش هم نبود. حتی اجازه نمیداد در اردوها از او عکس بگیریم… به همین خاطر از فعالیتهای او عکسهای کمی داریم. همین عکسها را هم با ناراحتی از او گرفتیم. ما هر سال تعطیلات عید نوروز را با گروه جهادی امام رضا (ع) به مناطق محروم، مناطق سیلزده و زلزلهزده میرویم و به مردم خدمت میکنیم. چون بچهها در طول سال سر کار هستند، ۱۳ روز عید بهترین فرصت است. قید تعطیلات را میزنند و به اردو جهادی میآیند. بسته معیشتی میبریم، کارهای ساختمانی میکنیم یا گاهی برنامه تفریحی برگزار میکنیم. محمد تنها کسی بود که در تمام رفاقتها و تفریحها و سفرهای زیارتی مثل مشهد و زیارت حاج قاسم، همراه بود. هیچوقت هم راز و نیازهایش را به کسی نمیگفت. فقط زمانی که میرفتیم کربلا یا مشهد، میگفت به امام حسین (ع) و امام رضا (ع) بگویید حاجت دل من را بدهند. نیم ساعت قبل از شهادت هم به یکی از دوستانمان میگوید که برای شهادتم دعا کن. کسی چه میداند… شاید خبر داشت که قرار است اتفاق خاصی بیفتد».
چه کسی «محمد» ها را به مردم معرفی کند؟
دوستان محمد یکی یکی از گفتگو فرار میکنند. «مهدی» که پیگیری من و استنکاف رفقایش را میبیند، رو به «حسین کشتکار» میکند و دلسوزانه، همراه با بغض، میگوید: «یادت میآید محمد هر دفعه از دوربین فرار میکرد؟ به خاطر همین روزها بود. اینهمه عکس از محمد داریم که صورتش معلوم نیست و پشت به دوربین است. الآن هم ما داریم اشتباه میکنیم. همه داریم فرار میکنیم. پس چه کسی محمد را به مردم معرفی کند؟».
حسین هم بعد از چند دقیقهای دل به حرف میدهد: «من حسین کشتکار هستم؛ مسئول گروه جهادی امام رضا (ع) که سال ۹۵ تأسیس شده و پایهاش دانشجویی است؛ اگرچه بعداً مستقل از دانشگاه فعالیت را ادامه داده است. اردوهای جهادی، کمکرسانی به حاشیه شهر مرودشت، برگزاری اردوهای مختلف در ایام نوروز و تابستان در سراسر استان فارس، برگزاری و پخش و توزیع فیلمهای جشنواره عمار و اجرای کاروانهای زیر سایه خورشید، از فعالیتهای گروه ما بود. محمد هم از اعضای فعال گروهمان بود و در اکثر اردوها و برنامهها حضور داشت؛ یک خصوصیت ویژه داشت و آن هم فرار از دیده شدن بود. الآن که آرشیو تصاویرمان را بررسی میکنیم، عکسهای کمی از او داریم. علاقهای به عکس گرفتن نداشت و خودش را پنهان میکرد. آرام و صبور بود. هیچوقت با کسی درگیر نمیشد. کارهایی که به او سپرده میشد را عالی مدیریت میکرد. اهل کار خیر بود. خیلی وقتها از پول خودش گوسفند میخرید، خانه خودشان گوشت را آماده میکردیم و بین نیازمندان توزیع میکردیم. به من میگفت حسین! اگر کسی پرسید بگو گوسفند را تو قربانی کردی».
یاد روزهای آخر رفاقتشان میافتد: «این اواخر خیلی نوربالا میزد. از هرکس بپرسید همین را میگوید. محمد معمولاً نماز مغرب و عشا را در مسجد حضرت رسول میخواند. هفته پیش برای آخرین بار سر نماز دیدمش، اما نشد صحبت کنیم. ما شش ماهی با هم شریک بودیم. محمد، روی حق مردم خیلی تعصب داشت. اولویتش در کار اقتصادی توجه به حقوق مردم بود. اگرچه بعد از مدتی به خاطر حضور در حرم، کار را تعطیل کردیم و آمدیم شاهچراغ. بعد از حوادث سال گذشته، آرزو داشت که در دفاع از حرم شهید شود، ولی فکر نمیکردیم اینقدر زود به خواستهاش برسد».
«علی» رفیق قدیمی جهانگیری است: «مثل دوقلو بودیم. یک روز به دنیا آمدیم؛ ۲ بهمن ۷۶. حالا که رفته احساس میکنم کاکوی دوقلویم رفته است. همیشه دو روز قبل از تولدش زنگ میزدم میگفتم کاکو تولدت مبارک! میگفت تولدمان مبارک. بدون او انگار نصف شدهام. باور نمیکنم دیگر کنارم نیست. چه حرفها که از محمد دارم و نمیتوانم بگویم. باید مسجد حضرت رسول دهان باز کند و از محمد بگوید. بعضی وقتها با همدیگر چهارشب چهارشب در مسجد میماندیم؛ محرم که میشد در مسجد غذا درست میکردیم، ایام اعتکاف به معتکفان خدمت میکردیم، وقت هیأت کنار هم سینه میزدیم. وقتی که میخواست خدمت برود، کنارش بودم. وقتی میخواست بلهبرون برود، کنارش بودم. وقتی میخواست عقد کند، با او بودم. حالا من را تنها گذاشته و رفته است…».
او از آخرین نفراتی است که قبل از شهادت، با محمد جهانگیری صحبت کرده است: «وقتی به او زنگ میزدم و میگفتم حرم هستم، میگفت مدیون هستی اگر دو رکعت نماز به جای من نخوانی و برای شهادتم دعا نکنی! میگفتم من نماز میخوانم ولی به نیت بچهدار شدنت. جواب میداد تو چه کار داری؟ تو میخواهی نماز به نیت من بخوانی. به حاجت من چه کار داری؟ فضولیاش به تو نیامده! وقتی میپرسیدم چه حاجتی داری؟ میگفت به نیت شهادت بخوان. شبی که این اتفاق افتاد، نیم ساعت قبل از اینکه برود سر پست، با او تماس گرفتم. گفتم کاکو محمد! از داود خبر داری؟ نکند شهید شده که دو روز است جواب گوشیاش را نمیدهد. به شوخی گفت نه، داود مال این کارها نیست، ولی دعا کن شاید امشب خود من شهید شدم».
کم کم دورمان شلوغ شده. رفقای محمد برای گفتن از او با هم رقابت دارند. دیگر وقت نمیکنم اسمشان را بپرسم. توی صحبت هم میپرند و مجال سوال نمیدهند: «این رفیق ما بچه با ارادهای بود. یعنی هر وقت تصمیم میگرفت کاری را انجام بدهد یا ندهد، پای آن میماند. یک بار آمد گفت من وزنم زیاد است، باید رژیم بگیرم و وزنم را کم کنم. در بیست سالگی ۱۱۵ کیلو بود و ۲۰ کیلو اضافه وزن داشت. از یک موقعیت کاری به خاطر وزن رد شده بود؛ ۳۰ کیلو وزن کم کرد. ۶ سال نه لب به نوشابه زد، نه نوشیدنی گاز دار. بچههای اینجا صبح نوشابه میخوردند، ظهر نوشابه میخورند، شب هم نوشابه میخورند. ۲۴ ساعته با هم بودیم، اذیتش میکردیم و با اصرار میگفتیم جانِ محمد بخور! میگفت نه، برای من آب بگیرید. خیلی شبها که بیرون بودیم، غذا سفارش میدادیم ولی محمد میگفت من رژیمم. پای ارادهاش میایستاد. چنین کسی وقتی شهادت بخواهد، معلوم است که به دست میآورد».
لالاییهای شیرازی مادر «محمدو»
نفر بعدی، شهید را با لهجه شیرازی و بغض رفاقتی «محمدو» صدا میکند و در روایت خود از میگوید: «محمدو رفیق ما دو سالی بود که در یکی از شرکتهای مرودشت نگهبان و حراست آنجا بود. هشت ساعت شیفت میداد و راهش تا خانه ده دقیقه بود. شرایط خیلی خوبی داشت. ولی به ما میگفت از وقتی رفتم حرم، با اینکه کارم دقت بیشتری میخواهد و هر روز باید از مرودشت به شیراز بروم و برگردم، با اینکه کمتر میخوابم و بیشتر کار میکنم و حقوقم هم از جای قبلی کمتر است، آرامش بیشتری دارم. محمد نمیخواست به کار قبلی برگردد و واقعاً دوست داشت در شاهچراغ بماند. بعضی بچهها که به عنوان مدافع امنیت در حرم شاهچراغ مشغول بودند، حرم را راه ورودی به جاهای دیگر میدیدند. یک جور مسیر ترقی بود برایشان. اما محمد از روز اول به ما میگفت من دنبال رسمی شدن و حقوق بیشتر و ترقی نیستم. میدانم اینجا برکت دارد و اگر حقوقش کم باشد، برایم کافی است. با جدیت تمام میگفت اگر اینجا رسمی شوم، نامه کتبی میدهم که سی سال خدمتم را فقط در شاهچراغ باشم، میگفت دوست ندارم جای دیگری بروم و آرامش قلبی که اینجا میگیرم را با هیچ جای دیگر عوض نمیکنم».
برای اینکه جو گفتگو را عوض کنم به شوخی میگویم همینجوری شهید میشوند دیگر! دوست شهید جهانگیری که اسمش را نمیدانم، به خودش میگیرد و میگوید: «دست روی دلم نگذار!» و ادامه میدهد: «با اینکه محمد از کارش در حرم خیلی راضی بود، دو تا قضیه اذیتش میکرد؛ یکی اینکه میگفت به خاطر اینکه سر پست هستم، موقع اذان نمیتوانم نمازم را اول وقت بخوانم. خب، محمد هر جایی که بودیم، وقت اذان میگفت خدانگهدار! سریع میرفت سر نماز. ولی توی حرم مجبور بود سر پست بایستد. دومین چیزی که اذیتش میکرد، بیحجابی در بازار و اطراف حرم بود…»
حلقه رفقایش تنگتر شده و حالا نزدیک ده نفر از دوستان شهید جهانگیری دور هم ایستادهاند. گاهی با خنده و گاهی با اشک، خاطرات مشترکشان از شهید را تعریف میکنند. کم کم مراسم وداع با پیکر شهید تمام شده که دارند بدن مطهر شهید را به بیرون از مصلی میآورند. هنوز معلوم نیست شهید را کجا دفن میکنند؛ حرم حضرت شاهچراغ (ع) یا روستای مادری؟ خود شهید به دوستانش وصیت کرده که او را در شاهچراغ دفن کنند، ولی مادرش طاقت دوری ندارد. کدام مادر میتواند؟ با اینکه کنار شهدای حمله تروریستی سال گذشته، جایی برای شهید جهانگیری در نظر گرفتهاند، خبر میرسد که دل مادر کار خودش را کرده است؛ او در روستای مادری دفن میشود. حالا مادرش میتواند هر روز به مزار پسرش سر بزند و برای پسرش به شیرازی لالایی بخواند…
انتهای پیام/
دیدگاهتان را بنویسید